دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
اشترى را ديد روزى استرى
چونک با او جمع شد در آخرى
گفت من بسيار مي‌افتم برو
در گريوه و راه و در بازار و کو
خاصه از بالاى که تا زير کوه
در سر آيم هر زمانى از شکوه
کم همي‌افتى تو در رو بهر چيست
يا مگر خود جان پاکت دولتيست
در سر آيم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پر خون کنم
کژ شود پالان و رختم بر سرم
وز مکارى هر زمان زخمى خورم
هم‌چو کم عقلى که از عقل تباه
بشکند توبه بهر دم در گناه
مسخره‌ى ابليس گردد در زمن
از ضعيفى راى آن توبه‌شکن
در سر آيد هر زمان چون اسپ لنگ
که بود بارش گران و راه سنگ
مي‌خورد از غيب بر سر زخم او
از شکست توبه آن ادبارخو
باز توبه مي‌کند با راى سست
ديو يک تف کرد و توبه‌ش را سکست
ضعف اندر ضعف و کبرش آنچنان
که به خوارى بنگرد در واصلان
اى شتر که تو مثال ممنى
کم فتى در رو و کم بينى زنى
تو چه دارى که چنين بي‌آفتى
بي‌عثارى و کم اندر رو فتى
گفت گر چه هر سعادت از خداست
در ميان ما و تو بس فرقهاست
سر بلندم من دو چشم من بلند
بينش عالى امانست از گزند
از سر که من ببينم پاى کوه
هر گو و هموار را من توه توه
هم‌چنانک ديد آن صدر اجل
پيش کار خويش تا روز اجل
آنچ خواهد بود بعد بيست سال
داند اندر حال آن نيکو خصال
حال خود تنها نديد آن متقى
بلک حال مغربى و مشرقى
نور در چشم و دلش سازد سکن
بهر چه سازد پى حب الوطن
هم‌چو يوسف کو بديد اول به خواب
که سجودش کرد ماه و آفتاب
از پس ده سال بلک بيشتر
آنچ يوسف ديد بد بر کرد سر
نيست آن ينظر به نور الله گزاف
نور ربانى بود گردون شکاف
نيست اندر چشم تو آن نور رو
هستى اندر حس حيوانى گرو
تو ز ضعف چشم بينى پيش پا
تو ضعيف و هم ضعيفت پيشوا
پيشوا چشمست دست و پاى را
کو ببيند جاى را ناجاى را
ديگر آنک چشم من روشن‌ترست
ديگر آنک خلقت من اطهرست
زانک هستم من ز اولاد حلال
نه ز اولاد زنا و اهل ضلال
تو ز اولاد زنايى بي‌گمان
تير کژ پرد چو بد باشد کمان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید