عقل ضد شهوتست اى پهلوان
آنک شهوت ميتند عقلش مخوان
وهم خوانش آنک شهوت را گداست
وهم قلب نقد زر عقلهاست
بيمحک پيدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوى محک کن زود نقل
اين محک قرآن و حال انبيا
چون منحک مر قلب را گويد بيا
تا ببينى خويش را ز آسيب من
که نهاى اهل فراز و شيب من
عقل را گر ارهاى سازد دو نيم
همچو زر باشد در آتش او بسيم
وهم مر فرعون عالمسوز را
عقل مر موسى به جان افروز را
رفت موسى بر طريق نيستى
گفت فرعونش بگو تو کيستى
گفت من عقلم رسول ذوالجلال
حجةاللهام امانم از ضلال
گفت نى خامش رها کن هاى هو
نسبت و نام قديمت را بگو
گفت که نسبت مر از خاکدانش
نام اصلم کمترين بندگانش
بندهزادهى آن خداوند وحيد
زاده از پشت جوارى و عبيد
نسبت اصلم ز خاک و آب و گل
آب و گل را داد يزدان جان و دل
مرجع اين جسم خاکم هم به خاک
مرجع تو هم به خاک اى سهمناک
اصل ما و اصل جمله سرکشان
هست از خاکى و آن را صد نشان
که مدد از خاک ميگيرد تنت
از غذايى خاک پيچد گردنت
چون رود جان ميشود او باز خاک
اندر آن گور مخوف سهمناک
هم تو و هم ما و هم اشباه تو
خاک گردند و نماند جاه تو
گفت غير اين نسب ناميت هست
مر ترا آن نام خود اوليترست
بندهى فرعون و بندهى بندگانش
که ازو پرورد اول جسم و جانش
بندهى ياغى طاغى ظلوم
زين وطن بگريخته از فعل شوم
خونى و غدارى و حقناشناس
هم برين اوصاف خود ميکن قياس
در غريبى خوار و درويش و خلق
که ندانستى سپاس ما و حق
گفت حاشا که بود با آن مليک
در خداوندى کسى ديگر شريک
واحد اندر ملک او را يار نى
بندگانش را جز او سالار نى
نيست خلقش را دگر کس مالکى
شرکتش دعوى کند جز هالکى
نقش او کردست و نقاش من اوست
غير اگر دعوى کند او ظلمجوست
تو نتوانى ابروى من ساختن
چون توانى جان من بشناختن
بلک آن غدار و آن طاغى توى
که کنى با حق دعوى دوى
گر بکشتم من عوانى را به سهو
نه براى نفس کشتم نه به لهو
من زدم مشتى و ناگاه اوفتاد
آنک جانش خود نبد جانى بداد
من سگى کشتم تو مرسلزادگان
صدهزاران طفل بيجرم و زيان
کشتهاى و خونشان در گردنت
تا چه آيد بر تو زين خون خوردنت
کشتهاى ذريت يعقوب را
بر اميد قتل من مطلوب را
کورى تو حق مرا خود برگزيد
سرنگون شد آنچ نفست ميپزيد
گفت اينها را بهل بيهيچ شک
اين بود حق من و نان و نمک
که مرا پيش حشر خوارى کنى
روز روشن بر دلم تارى کنى
گفت خوارى قيامت صعبتر
گر ندارى پاس من در خير و شر
زخم کيکى را نميتوانى کشيد
زخم مارى را تو چون خواهى چشيد
ظاهرا کار تو ويران ميکنم
ليک خارى را گلستان ميکنم