گفت زين سو بوى يارى ميرسد
کاندرين ده شهريارى ميرسد
بعد چندين سال ميزايد شهى
ميزند بر آسمانها خرگهى
رويش از گلزار حق گلگون بود
از من او اندر مقام افزون بود
چيست نامش گفت نامش بوالحسن
حليهاش وا گفت ز ابرو و ذقن
قد او و رنگ او و شکل او
يک به يک واگفت از گيسو و رو
حليههاى روح او را هم نمود
از صفات و از طريقه و جا و بود
حليهى تن همچو تن عاريتيست
دل بر آن کم نه که آن يک ساعتيست
حليهى روح طبيعى هم فناست
حليهى آن جان طلب کان بر سماست
جسم او همچون چراغى بر زمين
نور او بالاى سقف هفتمين
آن شعاع آفتاب اندر وثاق
قرص او اندر چهارم چارطاق
نقش گل در زيربينى بهر لاغ
بوى گل بر سقف و ايوان دماغ
مرد خفته در عدن ديده فرق
عکس آن بر جسم افتاده عرق
پيرهن در مصر رهن يک حريص
پر شده کنعان ز بوى آن قميص
بر نبشتند آن زمان تاريخ را
از کباب آراستند آن سيخ را
چون رسيد آن وقت و آن تاريخ راست
زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت
از پس آن سالها آمد پديد
بوالحسن بعد وفات بايزيد
جملهى خوهاى او ز امساک وجود
آنچنان آمد که آن شه گفته بود
لوح محفوظ است او را پيشوا
از چه محفوظست محفوظ از خطا
نه نجومست و نه رملست و نه خواب
وحى حق والله اعلم بالصواب
از پى روپوش عامه در بيان
وحى دل گويند آن را صوفيان
وحى دل گيرش که منظرگاه اوست
چون خطا باشد چو دل آگاه اوست
ممنا ينظر به نور الله شدى
از خطا و سهو آمن آمدى