دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
پيش عطارى يکى گل‌خوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گل سنگ ترازوى منست
گر ترا ميل شکر بخريدنست
گفت هستم در مهمى قندجو
سنگ ميزان هر چه خواهى باش گو
گفت با خود پيش آنک گل‌خورست
سنگ چه بود گل نکوتر از زرست
هم‌چو آن دلاله که گفت اى پسر
نو عروسى يافتم بس خوب‌فر
سخت زيبا ليک هم يک چيز هست
که آن ستيره دختر حلواگرست
گفت بهتر اين چنين خود گر بود
دختر او چرب و شيرين‌تر بود
گر ندارى سنگ و سنگت از گلست
اين به و به گل مرا ميوه‌ى دلست
اندر آن کفه‌ى ترازو ز اعتداد
او به جاى سنگ آن گل را نهاد
پس براى کفه‌ى ديگر به دست
هم به قدر آن شکر را مي‌شکست
چون نبودش تيشه‌اى او دير ماند
مشترى را منتظر آنجا نشاند
رويش آن سو بود گل‌خور ناشکفت
گل ازو پوشيده دزديدن گرفت
ترس ترسان که نبايد ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
ديد عطار آن و خود مشغول کرد
که فزون‌تر دزد هين اى روي‌زرد
گر بدزدى وز گل من مي‌برى
رو که هم از پهلوى خود مي‌خورى
تو همى ترسى ز من ليک از خرى
من همي‌ترسم که تو کمتر خورى
گرچه مشغولم چنان احمق نيم
که شکر افزون کشى تو از نيم
چون ببينى مر شکر را ز آزمود
پس بدانى احمق و غافل کى بود
مرغ زان دانه نظر خوش مي‌کند
دانه هم از دور راهش مي‌زند
کز زناى چشم حظى مي‌برى
نه کباب از پهلوى خود مي‌خورى
اين نظر از دور چون تيرست و سم
عشقت افزون مي‌شود صبر تو کم
مال دنيا دام مرغان ضعيف
ملک عقبى دام مرغان شريف
تا بدين ملکى که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سليمان مي‌نخواهم ملکتان
بلک من برهانم از هر هلکتان
کين زمان هستيد خود مملوک ملک
مالک ملک آنک بجهيد او ز هلک
بازگونه اى اسير اين جهان
نام خود کردى امير اين جهان
اى تو بنده‌ى اين جهان محبوس جان
چند گويى خويش را خواجه‌ى جهان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید