دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
صوفيى آمد به سوى خانه روز
خانه يک در بود و زن با کفش‌دوز
جفت گشته با رهى خويش زن
اندر آن يک حجره از وسواس تن
چون بزد صوفى به جد در چاشتگاه
هر دو درماندند نه حيلت نه راه
هيچ معهودش نبد کو آن زمان
سوى خانه باز گردد از دکان
قاصدا آن روز بي‌وقت آن مروع
از خيالى کرد تا خانه رجوع
اعتماد زن بر آن کو هيچ بار
اين زمان فا خانه نامد او ز کار
آن قياسش راست نامد از قضا
گرچه ستارست هم بدهد سزا
چونک بد کردى بترس آمن مباش
زانک تخمست و بروياند خداش
چند گاهى او بپوشاند که تا
آيدت زان بد پشيمان و حيا
عهد عمر آن امير ممنان
داد دزدى را به جلاد و عوان
بانگ زد آن دزد کاى مير ديار
اولين بارست جرمم زينهار
گفت عمر حاش لله که خدا
بار اول قهر بارد در جزا
بارها پوشد پى اظهار فضل
باز گيرد از پى اظهار عدل
تا که اين هر دو صفت ظاهر شود
آن مبشر گردد اين منذر شود
بارها زن نيز اين بد کرده بود
سهل بگذشت آن و سهلش مي‌نمود
آن نمي‌دانست عقل پاي‌سست
که سبو دايم ز جو نايد درست
آنچنانش تنگ آورد آن قضا
که منافق را کند مرگ فجا
نه طريق و نه رفيق و نه امان
دست کرده آن فرشته سوى جان
آنچنان کين زن در آن حجره جفا
خشک شد او و حريفش ز ابتلا
گفت صوفى با دل خود کاى دو گبر
از شما کينه کشم ليکن به صبر
ليک نادانسته آرم اين نفس
تا که هر گوشى ننوشد اين جرس
از شما پنهان کشد کينه محق
اندک اندک هم‌چو بيمارى دق
مرد دق باشد چو يخ هر لحظه کم
ليک پندارد بهر دم بهترم
هم‌چو کفتارى که مي‌گيرندش و او
غره‌ى آن گفت کين کفتار کو
هيچ پنهان‌خانه آن زن را نبود
سمج و دهليز و ره بالا نبود
نه تنورى که در آن پنهان شود
نه جوالى که حجاب آن شود
هم‌چو عرصه‌ى پهن روز رستخيز
نه گو و نه پشته نه جاى گريز
گفت يزدان وصف اين جاى حرج
بهر محشر لا ترى فيها عوج



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید