دفتر سیم از کتاب مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
يک جوانى بر زنى مجنون بدست
مي‌ندادش روزگار وصل دست
بس شکنجه کرد عشقش بر زمين
خود چرا دارد ز اول عشق کين
عشق از اول چرا خونى بود
تا گريزد آنک بيرونى بود
چون فرستادى رسولى پيش زن
آن رسول از رشک گشتى راه‌زن
ور بسوى زن نبشتى کاتبش
نامه را تصحيف خواندى نايبش
ور صبا را پيک کردى در وفا
از غبارى تيره گشتى آن صبا
رقعه گر بر پر مرغى دوختى
پر مرغ از تف رقعه سوختى
راههاى چاره را غيرت ببست
لشکر انديشه را رايت شکست
بود اول مونس غم انتظار
آخرش بشکست کى هم انتظار
گاه گفتى کين بلاى بي‌دواست
گاه گفتى نه حيات جان ماست
گاه هستى زو بر آوردى سرى
گاه او از نيستى خوردى برى
چونک بر وى سرد گشتى اين نهاد
جوش کردى گرم چشمه‌ى اتحاد
چونک با بي‌برگى غربت بساخت
برگ بي‌برگى به سوى او بتاخت
خوشه‌هاى فکرتش بي‌کاه شد
شب‌روان را رهنما چون ماه شد
اى بسا طوطى گوياى خمش
اى بسا شيرين‌روان رو ترش
رو به گورستان دمى خامش نشين
آن خموشان سخن‌گو را ببين
ليک اگر يکرنگ بينى خاکشان
نيست يکسان حالت چالاکشان
شحم و لحم زندگان يکسان بود
آن يکى غمگين دگر شادان بود
تو چه دانى تا ننوشى قالشان
زانک پنهانست بر تو حالشان
بشنوى از قال هاى و هوى را
کى ببينى حالت صدتوى را
نقش ما يکسان بضدها متصف
خاک هم يکسان روانشان مختلف
همچنين يکسان بود آوازها
آن يکى پر درد و آن پر نازها
بانگ اسپان بشنوى اندر مصاف
بانگ مرغان بشنوى اندر طواف
آن يکى از حقد و ديگر ز ارتباط
آن يکى از رنج و ديگر از نشاط
هر که دور از حالت ايشان بود
پيشش آن آوازها يکسان بود
آن درختى جنبد از زخم تبر
و آن درخت ديگر از باد سحر
بس غلط گشتم ز ديگ مردريگ
زانک سرپوشيده مي‌جوشيد ديگ
جوش و نوش هرکست گويد بيا
جوش صدق و جوش تزوير و ريا
گر ندارى بو ز جان روشناس
رو دماغى دست آور بوشناس
آن دماغى که بر آن گلشن تند
چشم يعقوبان هم او روشن کند
هين بگو احوال آن خسته‌جگر
کز بخارى دور مانديم اى پسر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید