آنک فرمودست او اندر خطاب
کره و مادر هميخوردند آب
ميشخوليدند هر دم آن نفر
بهر اسپان که هلا هين آب خور
آن شخوليدن به کره ميرسيد
سر همى بر داشت و از خور ميرميد
مادرش پرسيد کاى کره چرا
ميرمى هر ساعتى زين استقا
گفت کره ميشخولند اين گروه
ز اتفاق بانگشان دارم شکوه
پس دلم ميلرزد از جا ميرود
ز اتفاق نعره خوفم ميرسد
گفت مادر تا جهان بودست ازين
کارافزايان بدند اندر زمين
هين تو کار خويش کن اى ارجمند
زود کايشان ريش خود بر ميکنند
وقت تنگ و ميرود آب فراخ
پيش از آن کز هجر گردى شاخ شاخ
شهره کاريزيست پر آب حيات
آب کش تا بر دمد از تو نبات
آب خضر از جوى نطق اوليا
ميخوريم اى تشنهى غافل بيا
گر نبينى آب کورانه بفن
سوى جو آور سبو در جوى زن
چون شنيدى کاندرين جو آب هست
کور را تقليد بايد کار بست
جو فرو بر مشک آبانديش را
تا گران بينى تو مشک خويش را
چون گران ديدى شوى تو مستدل
رست از تقليد خشک آنگاه دل
گر نبيند کور آب جو عيان
ليک داند چون سبو بيند گران
که ز جو اندر سبو آبى برفت
کين سبک بود و گران شد ز آب و زفت
زانک هر بادى مرا در ميربود
باد مينربايدم ثقلم فزود
مر سفيهان را ربايد هر هوا
زانک نبودشان گرانى قوى
کشتى بيلنگر آمد مرد شر
که ز باد کژ نيابد او حذر
لنگر عقلست عاقل را امان
لنگرى در يوزه کن از عاقلان
او مددهاى خرد چون در ربود
از خزينه در آن درياى جود
زين چنين امداد دل پر فن شود
بجهد از دل چشم هم روشن شود
زانک نور از دل برين ديده نشست
تا چو دل شد ديدهى تو عاطلست
دل چو بر انوار عقلى نيز زد
زان نصيبى هم بدو ديده دهد
پس بدان کاب مبارک ز آسمان
وحى دلها باشد و صدق بيان
ما چو آن کره هم آب جو خوريم
سوى آن وسواس طاعن ننگريم
پيرو پيغمبرانى ره سپر
طعنهى خلقان همه بادى شمر
آن خداوندان که ره طى کردهاند
گوش فا بانگ سگان کى کردهاند