سگ شکارى نيست او را طوق نيست
خام و ناجوشيده جز بيذوق نيست
گفت نخود چون چنينست اى ستى
خوش بجوشم ياريم ده راستى
تو درين جوشش چو معمار منى
کفچليزم زن که بس خوش ميزنى
همچو پيلم بر سرم زن زخم و داغ
تا نبينم خواب هندستان و باغ
تا که خود را در دهم در جوش من
تا رهى يابم در آن آغوش من
زانک انسان در غنا طاغى شود
همچو پيل خواببين ياغى شود
پيل چون در خواب بيند هند را
پيلبان را نشنود آرد دغا