نص وحى روح قدسى دان يقين
وان قياس عقل جزوى تحت اين
عقل از جان گشت با ادراک و فر
روح او را کى شود زير نظر
ليک جان در عقل تاثيرى کند
زان اثر آن عقل تدبيرى کند
نوحوار ار صدقى زد در تو روح
کو يم و کشتى و کو طوفان نوح
عقل اثر را روح پندارد وليک
نور خور از قرص خور دورست نيک
زان به قرصى سالکى خرسند شد
تا ز نورش سوى قرص افکند شد
زانک اين نورى که اندر سافل است
نيست دايم روز و شب او آفل است
وانک اندر قرص دارد باش و جا
غرقهى آن نور باشد دايما
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وا رهيد او از فراق سينه کوب
اينچنين کس اصلش از افلاک بود
يا مبدل گشت گر از خاک بود
زانک خاکى را نباشد تاب آن
که زند بر وى شعاعش جاودان
گر زند بر خاک دايم تاب خور
آنچنان سوزد که نايد زو ثمر
دايم اندر آب کار ماهى است
مار را با او کجا همراهى است
ليک در که مارهاى پر فناند
اندرين يم ماهييها ميکنند
مکرشان گر خلق را شيدا کند
هم ز دريا تاسهشان رسوا کند
واندرين يم ماهيان پر فناند
مار را از سحر ماهى ميکنند
ماهيان قعر درياى جلال
بحرشان آموخته سحر حلال
بس محال از تاب ايشان حال شد
نحس آنجا رفت و نيکوفال شد
تا قيامت گر بگويم زين کلام
صد قيامت بگذرد وين ناتمام