انبيا گفتند فال زشت و بد
از ميان جانتان دارد مدد
گر تو جايى خفته باشى با خطر
اژدها در قصد تو از سوى سر
مهربانى مر ترا آگاه کرد
که بجه زود ار نه اژدرهات خورد
تو بگويى فال بد چون ميزنى
فال چه بر جه ببين در روشنى
از ميان فال بد من خود ترا
ميرهانم ميبرم سوى سرا
چون نبى آگه کنندهست از نهان
کو بديد آنچ نديد اهل جهان
گر طبيبى گويدت غوره مخور
که چنين رنجى بر آرد شور و شر
تو بگويى فال بد چون ميزنى
پس تو ناصح را مثم ميکنى
ور منجم گويدت کامروز هيچ
آنچنان کارى مکن اندر پسيچ
صد ره ار بينى دروغ اخترى
يک دوباره راست آيد ميخرى
اين نجوم ما نشد هرگز خلاف
صحتش چون ماند از تو در غلاف
آن طبيب و آن منجم از گمان
ميکنند آگاه و ما خود از عيان
دود ميبينيم و آتش از کران
حمله ميآرد به سوى منکران
تو هميگويى خمش کن زين مقال
که زيان ماست قال شومفال
اى که نصح ناصحان را نشنوى
فال بد با تست هر جا ميروى
افعيى بر پشت تو بر ميرود
او ز بامى بيندش آگه کند
گوييش خاموش غمگينم مکن
گويد او خوش باش خود رفت آن سخن
چون زند افعى دهان بر گردنت
تلخ گردد جمله شادى جستنت
پس بدو گويى همين بود اى فلان
چون بندريدى گريبان در فغان
يا ز بالايم تو سنگى ميزدى
تا مرا آن جد نمودى و بدى
او بگويد زآنک ميآزردهاى
تو بگويى نيک شادم کردهاى
گفت من کردم جوامردى بپند
تا رهانم من ترا زين خشک بند
از ليمى حق آن نشناختى
مايهى ايذا و طغيان ساختى
اين بود خوى ليمان دنى
بد کند با تو چو نيکويى کنى
نفس را زين صبر ميکن منحنيش
که ليمست و نسازد نيکويش
با کريمى گر کنى احسان سزد
مر يکى را او عوض هفصد دهد
با ليمى چون کنى قهر و جفا
بندهاى گردد ترا بس با وفا
کافران کارند در نعمت جفا
باز در دوزخ نداشان ربنا