دفتر سیم از کتاب مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
يادم آمد قصه‌ى اهل سبا
کز دم احمق صباشان شد وبا
آن سبا ماند به شهر بس کلان
در فسانه بشنوى از کودکان
کودکان افسانه‌ها مي‌آورند
درج در افسانه‌شان بس سر و پند
هزلها گويند در افسانه‌ها
گنج مي‌جو در همه ويرانه‌ها
بود شهرى بس عظيم و مه ولى
قدر او قدر سکره بيش نى
بس عظيم و بس فراخ و بس دراز
سخت زفت زفت اندازه‌ى پياز
مردم ده شهر مجموع اندرو
ليک جمله سه تن ناشسته‌رو
اندرو خلق و خلايق بي‌شمار
ليک آن جمله سه خام پخته‌خوار
جان ناکرده به جانان تاختن
گر هزارانست باشد نيم تن
آن يکى بس دور بين و ديده‌کور
از سليمان کور و ديده پاى مور
و آن دگر بس تيزگوش و سخت کر
گنج و در وى نيست يک جو سنگ زر
وآن دگر عور و برهنه لاشه‌باز
ليک دامنهاى جامه‌ى او دراز
گفت کور اينک سپاهى مي‌رسند
من همي‌بينم که چه قومند و چند
گفت کر آرى شنودم بانگشان
که چه مي‌گويند پيدا و نهان
آن برهنه گفت ترسان زين منم
که ببرند از درازى دامنم
کور گفت اينک به نزديک آمدند
خيز بگريزيم پيش از زخم و بند
کر همي‌گويد که آرى مشغله
مي‌شود نزديکتر ياران هله
آن برهنه گفت آوه دامنم
از طمع برند و من ناآمنم
شهر را هشتند و بيرون آمدند
در هزيمت در دهى اندر شدند
اندر آن ده مرغ فربه يافتند
ليک ذره‌ى گوشت بر وى نه نژند
مرغ مرده‌ى خشک وز زخم کلاغ
استخوانها زار گشته چون پناغ
زان همي‌خوردند چون از صيد شير
هر يکى از خوردنش چون پيل سير
هر سه زان خوردند و بس فربه شدند
چون سه پيل بس بزرگ و مه شدند
آنچنان کز فربهى هر يک جوان
در نگنجيدى ز زفتى در جهان
با چنين گبزى و هفت اندام زفت
از شکاف در برون جستند و رفت
راه مرگ خلق ناپيدا رهيست
در نظر نايد که آن بي‌جا رهيست
نک پياپى کاروانها مقتفى
زين شکاف در که هست آن مختفى
بر در ار جويى نيابى آن شکاف
سخت ناپيدا و زو چندين زفاف



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید