آن يکى مرد دومو آمد شتاب
پيش يک آيينه دار مستطاب
گفت از ريشم سپيدى کن جدا
که عروس نو گزيدم اى فتى
ريش او ببريد و کل پيشش نهاد
گفت تو بگزين مرا کارى فتاد
اين سال وآن جوابست آن گزين
که سر اينها ندارد درد دين
آن يکى زد سيليى مر زيد را
حمله کرد او هم براى کيد را
گفت سيليزن سالت ميکنم
پس جوابم گوى وانگه ميزنم
بر قفاى تو زدم آمد طراق
يک سالى دارم اينجا در وفاق
اين طراق از دست من بودست يا
از قفاگاه تو اى فخر کيا
گفت از درد اين فراغت نيستم
که درين فکر و تفکر بيستم
تو که بيدردى همى انديش اين
نيست صاحبدرد را اين فکر هين