پيش ازين زان گفته بوديم اندکى
خود چه گوييم از هزارانش يکى
خواستم گفتن در آن تحقيقها
تا کنون وا ماند از تعويقها
حملهى ديگر ز بسيارش قليل
گفته آيد شرح يک عضوى ز پيل
گوش کن هاروت را ماروت را
اى غلام و چاکران ما روت را
مست بودند از تماشاى اله
وز عجايبهاى استدراج شاه
اين چنين مستيست ز استدراج حق
تا چه مستيها کند معراج حق
دانهى دامش چنين مستى نمود
خوان انعامش چهها داند گشود
مست بودند و رهيده از کمند
هاى هوى عاشقانه ميزدند
يک کمين و امتحان در راه بود
صرصرش چون کاه که را ميربود
امتحان ميکردشان زير و زبر
کى بود سرمست را زينها خبر
خندق و ميدان بپيش او يکيست
چاه و خندق پيش او خوش مسلکيست
آن بز کوهى بر آن کوه بلند
بر دود از بهر خوردى بيگزند
تا علف چيند ببيند ناگهان
بازيى ديگر ز حکم آسمان
بر کهى ديگر بر اندازد نظر
ماده بز بيند بر آن کوه دگر
چشم او تاريک گردد در زمان
بر جهد سرمست زين که تا بدان
آنچنان نزديک بنمايد ورا
که دويدن گرد بالوعهى سرا
آن هزاران گز دو گز بنمايدش
تا ز مستى ميل جستن آيدش
چونک بجهد در فتد اندر ميان
در ميان هر دو کوه بى امان
او ز صيادان به که بگريخته
خود پناهش خون او را ريخته
شسته صيادان ميان آن دو کوه
انتظار اين قضاى با شکوه
باشد اغلب صيد اين بز همچنين
ورنه چالاکست و چست و خصمبين
رستم ارچه با سر و سبلت بود
دام پاگيرش يقين شهوت بود
همچو من از مستى شهوت ببر
مستى شهوت ببين اندر شتر
باز اين مستى شهوت در جهان
پيش مستى ملک دان مستهان
مستى آن مستى اين بشکند
او به شهوت التفاتى کى کند
آب شيرين تا نخوردى آب شور
خوش بود خوش چون درون ديده نور
قطرهاى از بادههاى آسمان
بر کند جان را ز مى وز ساقيان
تا چه مستيها بود املاک را
وز جلالت روحهاى پاک را
که به بوى دل در آن مى بستهاند
خم بادهى اين جهان بشکستهاند
جز مگر آنها که نوميدند و دور
همچو کفارى نهفته در قبور
نااميد از هر دو عالم گشتهاند
خارهاى بينهايت کشتهاند
پس ز مستيها بگفتند اى دريغ
بر زمين باران بداديمى چو ميغ
گستريديمى درين بيداد جا
عدل و انصاف و عبادات و وفا
اين بگفتند و قضا ميگفت بيست
پيش پاتان دام ناپيدا بسيست
هين مدو گستاخ در دشت بلا
هين مران کورانه اندر کربلا
که ز موى و استخوان هالکان
مينيابد راه پاى سالکان
جملهى راه استخوان و موى و پى
بس که تيغ قهر لاشى کرد شى
گفت حق که بندگان جفت عون
بر زمين آهسته ميرانند و هون
پا برهنه چون رود در خارزار
جز بوقفه و فکرت و پرهيزگار
اين قضا ميگفت ليکن گوششان
بسته بود اندر حجاب جوششان
چشمها و گوشها را بستهاند
جز مر آنها را که از خود رستهاند
جز عنايت که گشايد چشم را
جز محبت که نشاند خشم را
جهد بى توفيق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد