خواجه در کار آمد و تجهيز ساخت
مرغ عزمش سوى ده اشتاب تاخت
اهل و فرزندان سفر را ساختند
رخت را بر گاو عزم انداختند
شادمانان و شتابان سوى ده
که برى خورديم از ده مژده ده
مقصد ما را چراگاه خوشست
يار ما آنجا کريم و دلکشست
با هزاران آرزومان خوانده است
بهر ما غرس کرم بنشانده است
ما ذخيرهى ده زمستان دراز
از بر او سوى شهر آريم باز
بلک باغ ايثار راه ما کند
در ميان جان خودمان جا کند
عجلوا اصحابنا کى تربحوا
عقل ميگفت از درون لا تفرحوا
من رباح الله کونوا رابحين
ان ربى لا يحب الفرحين
افرحوا هونا بما آتاکم
کل آت مشغل الهاکم
شاد از وى شو مشو از غير وى
او بهارست و دگرها ماه دى
هر چه غير اوست استدراج تست
گرچه تخت و ملکتست و تاج تست
شاد از غم شو که غم دام لقاست
اندرين ره سوى پستى ارتقاست
غم يکى گنجيست و رنج تو چو کان
ليک کى در گيرد اين در کودکان
کودکان چون نام بازى بشنوند
جمله با خر گور هم تگ ميدوند
اى خران کور اين سو دامهاست
در کمين اين سوى خونآشامهاست
تيرها پران کمان پنهان ز غيب
بر جوانى ميرسد صد تير شيب
گام در صحراى دل بايد نهاد
زانک در صحراى گل نبود گشاد
ايمن آبادست دل اى دوستان
چشمهها و گلستان در گلستان
عج الى القلب و سر يا ساريه
فيه اشجار و عين جاريه
ده مرو ده مرد را احمق کند
عقل را بى نور و بى رونق کند
قول پيغامبر شنو اى مجتبى
گور عقل آمد وطن در روستا
هر که را در رستا بود روزى و شام
تا بماهى عقل او نبود تمام
تا بماهى احمقى با او بود
از حشيش ده جز اينها چه درود
وانک ماهى باشد اندر روستا
روزگارى باشدش جهل و عمى
ده چه باشد شيخ واصل ناشده
دست در تقليد و حجت در زده
پيش شهر عقل کلى اين حواس
چون خران چشمبسته در خراس
اين رها کن صورت افسانه گير
هل تو دردانه تو گندمدانه گير
گر بدر ره نيست هين بر ميستان
گر بدان ره نيستت اين سو بران
ظاهرش گير ار چه ظاهر کژ پرد
عاقبت ظاهر سوى باطن برد
اول هر آدمى خود صورتست
بعد از آن جان کو جمال سيرتست
اول هر ميوه جز صورت کيست
بعد از آن لذت که معنى ويست
اولا خرگاه سازند و خرند
ترک را زان پس به مهمان آورند
صورتت خرگاه دان معنيت ترک
معنيت ملاح دان صورت چو فلک
بهر حق اين را رها کن يک نفس
تا خر خواجه بجنباند جرس