دفتر سیم از کتاب مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
اى ضياء الحق حسام الدين بيار
اين سوم دفتر که سنت شد سه بار
بر گشا گنجينه‌ى اسرار را
در سوم دفتر بهل اعذار را
قوتت از قوت حق مي‌زهد
نه از عروقى کز حرارت مي‌جهد
اين چراغ شمس کو روشن بود
نه از فتيل و پنبه و روغن بود
سقف گردون کو چنين دايم بود
نه از طناب و استنى قايم بود
قوت جبريل از مطبخ نبود
بود از ديدار خلاق وجود
همچنان اين قوت ابدال حق
هم ز حق دان نه از طعام و از طبق
جسمشان را هم ز نور اسرشته‌اند
تا ز روح و از ملک بگذشته‌اند
چونک موصوفى باوصاف جليل
ز آتش امراض بگذر چون خليل
گردد آتش بر تو هم برد و سلام
اى عناصر مر مزاجت را غلام
هر مزاجى را عناصر مايه‌است
وين مزاجت برتر از هر پايه است
اين مزاجت از جهان منبسط
وصف وحدت را کنون شد ملتقط
اى دريغا عرصه‌ى افهام خلق
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق
اى ضياء الحق بحذق راى تو
حلق بخشد سنگ را حلواى تو
کوه طور اندر تجلى حلق يافت
تا که مى نوشيد و مى را بر نتافت
صار دکا منه وانشق الجبل
هل رايتم من جبل رقص الجمل
لقمه‌بخشى آيد از هر کس به کس
حلق‌بخشى کار يزدانست و بس
حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوت جدا
اين گهى بخشد که اجلالى شوى
وز دغا و از دغل خالى شوى
تا نگويى سر سلطان را به کس
تا نريزى قند را پيش مگس
گوش آنکس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن صدزبان افتاد و لال
حلق بخشد خاک را لطف خدا
تا خورد آب و برويد صد گيا
باز خاکى را ببخشد حلق و لب
تا گياهش را خورد اندر طلب
چون گياهش خورد حيوان گشت زفت
گشت حيوان لقمه‌ى انسان و رفت
باز خاک آمد شد اکال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر
ذره‌ها ديدم دهانشان جمله باز
گر بگويم خوردشان گردد دراز
برگها را برگ از انعام او
دايگان را دايه لطف عام او
رزقها را رزقها او مي‌دهد
زانک گندم بى غذايى چون زهد
نيست شرح اين سخن را منتهى
پاره‌اى گفتم بدانى پاره‌ها
جمله عالم آکل و ماکول دان
باقيان را مقبل و مقبول دان
اين جهان و ساکنانش منتشر
وان جهان و سالکانش مستمر
اين جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع
پس کريم آنست کو خود را دهد
آب حيوانى که ماند تا ابد
باقيات الصالحات آمد کريم
رسته از صد آفت و اخطار و بيم
گر هزارانند يک کس بيش نيست
چون خيالاتى عدد انديش نيست
آکل و ماکول را حلقست و ناى
غالب و مغلوب را عقلست و راى
حلق بخشيد او عصاى عدل را
خورد آن چندان عصا و حبل را
واندرو افزون نشد زان جمله اکل
زانک حيوانى نبودش اکل و شکل
مر يقين را چون عصا هم حلق داد
تا بخورد او هر خيالى را که زاد
پس معانى را چو اعيان حلقهاست
رازق حلق معانى هم خداست
پس ز مه تا ماهى هيچ از خلق نيست
که بجذب مايه او را حلق نيست
حلق جان از فکر تن خالى شود
آنگهان روزيش اجلالى شود
شرط تبديل مزاج آمد بدان
کز مزاج بد بود مرگ بدان
چون مزاج آدمى گل‌خوار شد
زرد و بدرنگ و سقيم و خوار شد
چون مزاج زشت او تبديل يافت
رفت زشتى از رخش چون شمع تافت
دايه‌اى کو طفل شيرآموز را
تا بنعمت خوش کند پدفوز را
گر ببندد راه آن پستان برو
برگشايد راه صد بستان برو
زانک پستان شد حجاب آن ضعيف
از هزاران نعمت و خوان و رغيف
پس حيات ماست موقوف فطام
اندک اندک جهد کن تم الکلام
چون جنين بد آدمى بد خون غذا
از نجس پاکى برد ممن کذا
از فطام خون غذااش شير شد
وز فطام شير لقمه‌گير شد
وز فطام لقمه لقمانى شود
طالب اشکار پنهانى شود
گر جنين را کس بگفتى در رحم
هست بيرون عالمى بس منتظم
يک زمينى خرمى با عرض و طول
اندرو صد نعمت و چندين اکول
کوهها و بحرها و دشتها
بوستانها باغها و کشتها
آسمانى بس بلند و پر ضيا
آفتاب و ماهتاب و صد سها
از جنوب و از شمال و از دبور
باغها دارد عروسيها و سور
در صفت نايد عجايبهاى آن
تو درين ظلمت چه‌اى در امتحان
خون خورى در چارميخ تنگنا
در ميان حبس و انجاس و عنا
او بحکم حال خود منکر بدى
زين رسالت معرض و کافر شدى
کين محالست و فريبست و غرور
زانک تصويرى ندارد وهم کور
جنس چيزى چون نديد ادراک او
نشنود ادراک منکرناک او
همچنانک خلق عام اندر جهان
زان جهان ابدال مي‌گويندشان
کين جهان چاهيست بس تاريک و تنگ
هست بيرون عالمى بى بو و رنگ
هيچ در گوش کسى زيشان نرفت
کين طمع آمد حجاب ژرف و زفت
گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع
همچنانک آن جنين را طمع خون
کان غذاى اوست در اوطان دون
از حديث اين جهان محجوب کرد
غير خون او مي‌نداند چاشت خورد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید