کنک زفتى کودکى را يافت فرد
زرد شد کودک ز بيم قصد مرد
گفت ايمن باش اى زيباى من
که تو خواهى بود بر بالاى من
من اگر هولم مخنث دان مرا
همچو اشتر بر نشين ميران مرا
صورت مردان و معنى اين چنين
از برون آدم درون ديو لعين
آن دهل را مانى اى زفت چو عاد
که برو آن شاخ را ميکوفت باد
روبهى اشکار خود را باد داد
بهر طبلى همچو خيک پر ز باد
چون نديد اندر دهل او فربهى
گفت خوکى به ازين خيک تهى
روبهان ترسند ز آواز دهل
عاقلش چندان زند که لا تقل