دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
باغبانى چون نظر در باغ کرد
ديد چون دزدان بباغ خود سه مرد
يک فقيه و يک شريف و صوفيى
هر يکى شوخى بدى لا يوفيى
گفت با اينها مرا صد حجتست
ليک جمع‌اند و جماعت قوتست
بر نيايم يک تنه با سه نفر
پس ببرمشان نخست از همدگر
هر يکى را من به سويى افکنم
چونک تنها شد سبيلش بر کنم
حيله کرد و کرد صوفى را به راه
تا کند يارانش را با او تباه
گفت صوفى را برو سوى وثاق
يک گليم آور براى اين رفاق
رفت صوفى گفت خلوت با دو يار
تو فقيهى وين شريف نامدار
ما به فتوى تو نانى مي‌خوريم
ما به پر دانش تو مي‌پريم
وين دگر شه‌زاده و سلطان ماست
سيدست از خاندان مصطفاست
کيست آن صوفى شکم‌خوار خسيس
تا بود با چون شما شاهان جليس
چون ببايد مر ورا پنبه کنيد
هفته‌اى بر باغ و راغ من زنيد
باغ چه بود جان من آن شماست
اى شما بوده مرا چون چشم راست
وسوسه کرد و مريشان را فريفت
آه کز ياران نمي‌بايد شکيفت
چون بره کردند صوفى را و رفت
خصم شد اندر پيش با چوب زفت
گفت اى سگ صوفيى باشد که تيز
اندر آيى باغ ما تو از ستيز
اين جنيدت ره نمود و بايزيد
از کدامين شيخ و پيرت اين رسيد
کوفت صوفى را چو تنها يافتش
نيم کشتش کرد و سر بشکافتش
گفت صوفى آن من بگذشت ليک
اى رفيقان پاس خود داريد نيک
مر مرا اغيار دانستيد هان
نيستم اغيارتر زين قلتبان
اينچ من خوردم شما را خوردنيست
وين چنين شربت جزاى هر دنيست
اين جهان کوهست و گفت و گوى تو
از صدا هم باز آيد سوى تو
چون ز صوفى گشت فارغ باغبان
يک بهانه کرد زان پس جنس آن
کاى شريف من برو سوى وثاق
که ز بهر چاشت پختم من رقاق
بر در خانه بگو قيماز را
تا بيارد آن رقاق و قاز را
چون بره کردش بگفت اى تيزبين
تو فقيهى ظاهرست اين و يقين
او شريفى مي‌کند دعوى سرد
مادر او را که داند تا کى کرد
بر زن و بر فعل زن دل مي‌نهيد
عقل ناقص وانگهانى اعتماد
خويشتن را بر على و بر نبى
بسته است اندر زمانه بس غبى
هر که باشد از زنا و زانيان
اين برد ظن در حق ربانيان
هر که بر گردد سرش از چرخها
همچو خود گردنده بيند خانه را
آنچ گفت آن باغبان بوالفضول
حال او بد دور از اولاد رسول
گر نبودى او نتيجه‌ى مرتدان
کى چنين گفتى براى خاندان
خواند افسونها شنيد آن را فقيه
در پيش رفت آن ستمکار سفيه
گفت اى خر اندرين باغت کى خواند
دزدى از پيغامبرت ميراث ماند
شير را بچه همي‌ماند بدو
تو به پيغامبر بچه مانى بگو
با شريف آن کرد مرد ملتجى
که کند با آل ياسين خارجى
تا چه کين دارند دايم ديو و غول
چون يزيد و شمر با آل رسول
شد شريف از زخم آن ظالم خراب
با فقيه او گفت ما جستيم از آب
پاى دار اکنون که ماندى فرد و کم
چون دهل شو زخم مي‌خور در شکم
گر شريف و لايق و همدم نيم
از چنين ظالم ترا من کم نيم
مر مرا دادى بدين صاحب غرض
احمقى کردى ترا بس العوض
شد ازو فارغ بيامد کاى فقيه
چه فقيهى اى تو ننگ هر سفيه
فتوي‌ات اينست اى ببريده‌دست
کاندر آيى و نگويى امر هست
اين چنين رخصت بخواندى در وسيط
يا بدست اين مساله اندر محيط
گفت حقستت بزن دستت رسيد
اين سزاى آنک از ياران بريد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید