دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بعد از آن در سر موسى حق نهفت
رازهايى گفت کان نايد به گفت
بر دل موسى سخنها ريختند
ديدن و گفتن بهم آميختند
چند بي‌خود گشت و چند آمد بخود
چند پريد از ازل سوى ابد
بعد ازين گر شرح گويم ابلهيست
زانک شرح اين وراى آگهيست
ور بگويم عقلها را بر کند
ور نويسم بس قلمها بشکند
چونک موسى اين عتاب از حق شنيد
در بيابان در پى چوپان دويد
بر نشان پاى آن سرگشته راند
گرد از پره‌ى بيابان بر فشاند
گام پاى مردم شوريده خود
هم ز گام ديگران پيدا بود
يک قدم چون رخ ز بالا تا نشيب
يک قدم چون پيل رفته بر وريب
گاه چون موجى بر افرازان علم
گاه چون ماهى روانه بر شکم
گاه بر خاکى نبشته حال خود
همچو رمالى که رملى بر زند
عاقبت دريافت او را و بديد
گفت مژده ده که دستورى رسيد
هيچ آدابى و ترتيبى مجو
هرچه مي‌خواهد دل تنگت بگو
کفر تو دينست و دينت نور جان
آمنى وز تو جهانى در امان
اى معاف يفعل الله ما يشا
بي‌محابا رو زبان را بر گشا
گفت اى موسى از آن بگذشته‌ام
من کنون در خون دل آغشته‌ام
من ز سدره‌ى منتهى بگذشته‌ام
صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام
تازيانه بر زدى اسپم بگشت
گنبدى کرد و ز گردون بر گذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرين بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتنست
اينچ مي‌گويم نه احوال منست
نقش مي‌بينى که در آيينه‌ايست
نقش تست آن نقش آن آيينه نيست
دم که مرد نايى اندر ناى کرد
درخور نايست نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گويى گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهترست
ليک آن نسبت بحق هم ابترست
چند گويى چون غطا برداشتند
کين نبودست آنک مي‌پنداشتند
اين قبول ذکر تو از رحمتست
چون نماز مستحاضه رخصتست
با نماز او بيالودست خون
ذکر تو آلوده‌ى تشبيه و چون
خون پليدست و ببى مي‌رود
ليک باطن را نجاستها بود
کان بغير آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانيى
معنى سبحان ربى دانيى
کاى سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدى را تو نکويى ده جزا
اين زمين از حلم حق دارد اثر
تا نجاست برد و گلها داد بر
تا بپوشد او پليديهاى ما
در عوض بر رويد از وى غنچه‌ها
پس چو کافر ديد کو در داد و جود
کمتر و بي‌مايه‌تر از خاک بود
از وجود او گل و ميوه نرست
جز فساد جمله پاکيها نجست
گفت واپس رفته‌ام من در ذهاب
حسر تا يا ليتنى کنت تراب
کاش از خاکى سفر نگزيدمى
همچو خاکى دانه‌اى مي‌چيدمى
چون سفر کردم مرا راه آزمود
زين سفر کردن ره‌آوردم چه بود
زان همه ميلش سوى خاکست کو
در سفر سودى نبيند پيش رو
روى واپس کردنش آن حرص و آز
روى در ره کردنش صدق و نياز
هر گيا را کش بود ميل علا
در مزيدست و حيات و در نما
چونک گردانيد سر سوى زمين
در کمى و خشکى و نقص و غبين
ميل روحت چون سوى بالا بود
در تزايد مرجعت آنجا بود
ور نگوسارى سرت سوى زمين
آفلى حق لا يحب الافلين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید