دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آن يکى از خشم مادر را بکشت
هم به زخم خنجر و هم زخم مشت
آن يکى گفتش که از بد گوهرى
ياد ناوردى تو حق مادرى
هى تو مادر را چرا کشتى بگو
او چه کرد آخر بگو اى زشت‌خو
گفت کارى کرد کان عار ويست
کشتمش کان خاک ستار ويست
گفت آن کس را بکش اى محتشم
گفت پس هر روز مردى را کشم
کشتم او را رستم از خونهاى خلق
ناى او برم بهست از ناى خلق
نفس تست آن مادر بد خاصيت
که فساد اوست در هر ناحيت
هين بکش او را که بهر آن دنى
هر دمى قصد عزيزى مي‌کنى
از وى اين دنياى خوش بر تست تنگ
از پى او با حق و با خلق جنگ
نفس کشتى باز رستى ز اعتذار
کس ترا دشمن نماند در ديار
گر شکال آرد کسى بر گفت ما
از براى انبيا و اوليا
کانبيا را نى که نفس کشته بود
پس چراشان دشمنان بود و حسود
گوش نه تو اى طلب‌کار صواب
بشنو اين اشکال و شبهت را جواب
دشمن خود بوده‌اند آن منکران
زخم بر خود مي‌زدند ايشان چنان
دشمن آن باشد که قصد جان کند
دشمن آن نبود که خود جان مي‌کند
نيست خفاشک عدو آفتاب
او عدو خويش آمد در حجاب
تابش خورشيد او را مي‌کشد
رنج او خورشيد هرگز کى کشد
دشمن آن باشد کزو آيد عذاب
مانع آيد لعل را از آفتاب
مانع خويشند جمله‌ى کافران
از شعاع جوهر پيغامبران
کى حجاب چشم آن فردند خلق
چشم خود را کور و کژ کردند خلق
چون غلام هندوى کو کين کشد
از ستيزه‌ى خواجه خود را مي‌کشد
سرنگون مي‌افتد از بام سرا
تا زيانى کرده باشد خواجه را
گر شود بيمار دشمن با طبيب
ور کند کودک عداوت با اديب
در حقيقت ره‌زن جان خودند
راه عقل و جان خود را خود زدند
گازرى گر خشم گيرد ز آفتاب
ماهيى گر خشم مي‌گيرد ز آب
تو يکى بنگر کرا دارد زيان
عاقبت که بود سياه‌اختر از آن
گر ترا حق آفريند زشت‌رو
هان مشو هم زشت‌رو هم زشت‌خو
ور برد کفشت مرو در سنگ‌لاخ
ور دو شاخستت مشو تو چار شاخ
تو حسودى کز فلان من کمترم
مي‌فزايد کمترى در اخترم
خود حسد نقصان و عيبى ديگرست
بلک از جمله کميها بترست
آن بليس از ننگ و عار کمترى
خويش را افکند در صد ابترى
از حسد مي‌خواست تا بالا بود
خود چه بالا بلک خون‌پالا بود
آن ابوجهل از محمد ننگ داشت
وز حسد خود را به بالا مي‌فراشت
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
اى بسا اهل از حسد نااهل شد
من نديدم در جهان جست و جو
هيچ اهليت به از خوى نکو
انبيا را واسطه زان کرد حق
تا پديد آيد حسدها در قلق
زانک کس را از خدا عارى نبود
حاسد حق هيچ ديارى نبود
آن کسى کش مثل خود پنداشتى
زان سبب با او حسد برداشتى
چون مقرر شد بزرگى رسول
پس حسد نايد کسى را از قبول
پس بهر دورى وليى قايمست
تا قيامت آزمايش دايمست
هر که را خوى نکو باشد برست
هر کسى کو شيشه‌دل باشد شکست
پس امام حى قايم آن وليست
خواه از نسل عمر خواه از عليست
مهدى و هادى ويست اى راه‌جو
هم نهان و هم نشسته پيش رو
او چو نورست و خرد جبريل اوست
وان ولى کم ازو قنديل اوست
وانک زين قنديل کم مشکات ماست
نور را در مرتبه ترتيبهاست
زانک هفصد پرده دارد نور حق
پرده‌هاى نور دان چندين طبق
از پس هر پرده قومى را مقام
صف صف‌اند اين پرده‌هاشان تا امام
اهل صف آخرين از ضعف خويش
چشمشان طاقت ندارد نور بيش
وان صف پيش از ضعيفى بصر
تاب نارد روشنايى بيشتر
روشنايى کو حيات اولست
رنج جان و فتنه‌ى اين احولست
احوليها اندک اندک کم شود
چون ز هفصد بگذرد او يم شود
آتشى که اصلاح آهن يا زرست
کى صلاح آبى و سيب ترست
سيب و آبى خاميى دارد خفيف
نى چو آهن تابشى خواهد لطيف
ليک آهن را لطيف آن شعله‌هاست
کو جذوب تابش آن اژدهاست
هست آن آهن فقير سخت‌کش
زير پتک و آتش است او سرخ و خوش
حاجب آتش بود بى واسطه
در دل آتش رود بى رابطه
بي‌حجاب آب و فرزندان آب
پختگى ز آتش نيابند و خطاب
واسطه ديگى بود يا تابه‌اى
همچو پا را در روش پاتابه‌اى
يا مکانى در ميان تا آن هوا
مي‌شود سوزان و مي‌آرد بما
پس فقير آنست کو بى واسطه‌ست
شعله‌ها را با وجودش رابطه‌ست
پس دل عالم ويست ايرا که تن
مي‌رسد از واسطه‌ى اين دل بفن
دل نباشد تن چه داند گفت و گو
دل نجويد تن چه داند جست و جو
پس نظرگاه شعاع آن آهنست
پس نظرگاه خدا دل نه تنست
بس مثال و شرح خواهد اين کلام
ليک ترسم تا نلغزد وهم عام
تا نگردد نيکوى ما بدى
اينک گفتم هم نبد جز بي‌خودى
پاى کژ را کفش کژ بهتر بود
مر گدا را دستگه بر در بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید