دفتر اول از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شير و گرگ و روبهى بهر شکار
رفته بودند از طلب در کوهسار
تا به پشت همدگر بر صيدها
سخت بر بندند بار قيدها
هر سه با هم اندر آن صحراى ژرف
صيدها گيرند بسيار و شگرف
گرچه زيشان شير نر را ننگ بود
ليک کرد اکرام و همراهى نمود
اين چنين شه را ز لشکر زحمتست
ليک همره شد جماعت رحمتست
اين چنين مه را ز اختر ننگهاست
او ميان اختران بهر سخاست
امر شاورهم پيمبر را رسيد
گرچه رايى نيست رايش را نديد
در ترازو جو رفيق زر شدست
نه از آن که جو چو زر جوهر شدست
روح قالب را کنون همره شدست
مدتى سگ حارس درگه شدست
چونک رفتند اين جماعت سوى کوه
در رکاب شير با فر و شکوه
گاو کوهى و بز و خرگوش زفت
يافتند و کار ايشان پيش رفت
هر که باشد در پى شير حراب
کم نيايد روز و شب او را کباب
چون ز که در پيشه آوردندشان
کشته و مجروح و اندر خون کشان
گرگ و روبه را طمع بود اندر آن
که رود قسمت به عدل خسروان
عکس طمع هر دوشان بر شير زد
شير دانست آن طمعها را سند
هر که باشد شير اسرار و امير
او بداند هر چه انديشد ضمير
هين نگه دار اى دل انديشه‌خو
دل ز انديشه‌ى بدى در پيش او
داند و خر را همي‌راند خموش
در رخت خندد براى روي‌پوش
شير چون دانست آن وسواسشان
وا نگفت و داشت آن دم پاسشان
ليک با خود گفت بنمايم سزا
مر شما را اى خسيسان گدا
مر شما را بس نيامد راى من
ظنتان اينست در اعطاى من
اى عقول و رايتان از راى من
از عطاهاى جهان‌آراى من
نقش با نقاش چه سگالد دگر
چون سگالش اوش بخشيد و خبر
اين چنين ظن خسيسانه بمن
مر شما را بود ننگان زمن
ظانين بالله ظن الس را
گر نبرم سر بود عين خطا
وا رهانم چرخ را از ننگتان
تا بماند در جهان اين داستان
شير با اين فکر مي‌زد خنده فاش
بر تبسمهاى شير ايمن مباش
مال دنيا شد تبسمهاى حق
کرد ما را مست و مغرور و خلق
فقر و رنجورى بهستت اى سند
کان تبسم دام خود را بر کند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید