اى ضياء الحق حسام الدين بگير
يک دو کاغذ بر فزا در وصف پير
گرچه جسم نازکت را زور نيست
ليک بى خورشيد ما را نور نيست
گرچه مصباح و زجاجه گشتهاى
ليک سرخيل دلى سررشتهاى
چون سر رشته به دست و کام تست
درهاى عقد دل ز انعام تست
بر نويس احوال پير راهدان
پير را بگزين و عين راه دان
پير تابستان و خلقان تير ماه
خلق مانند شبند و پير ماه
کردهام بخت جوان را نام پير
کو ز حق پيرست نه از ايام پير
او چنان پيرست کش آغاز نيست
با چنان در يتيم انباز نيست
خود قويتر ميشود خمر کهن
خاصه آن خمرى که باشد من لدن
پير را بگزين که بى پير اين سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر
آن رهى که بارها تو رفتهاى
بى قلاوز اندر آن آشفتهاى
پس رهى را که نديدستى تو هيچ
هين مرو تنها ز رهبر سر مپيچ
گر نباشد سايهى او بر تو گول
پس ترا سرگشته دارد بانگ غول
غولت از ره افکند اندر گزند
از تو داهيتر درين ره بس بدند
از نبى بشنو ضلال رهروان
که چه شان کرد آن بليس بدروان
صد هزاران ساله راه از جاده دور
بردشان و کردشان ادبير و عور
استخوانهاشان ببين و مويشان
عبرتى گير و مران خر سويشان
گردن خر گير و سوى راه کش
سوى رهبانان و رهدانان خوش
هين مهل خر را و دست از وى مدار
زانک عشق اوست سوى سبزهزار
گر يکى دم تو به غفلت وا هليش
او رود فرسنگها سوى حشيش
دشمن راهست خر مست علف
اى که بس خر بنده را کرد او تلف
گر ندانى ره هر آنچ خر بخواست
عکس آن کن خود بود آن راه راست
شاوروهن و آنگه خالفوا
ان من لم يعصهن تالف
با هوا و آرزو کم باش دوست
چون يضلک عن سبيل الله اوست
اين هوا را نشکند اندر جهان
هيچ چيزى همچو سايهى همرهان