دفتر اول از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چون شنيد آن مرغ کان طوطى چه کرد
پس بلرزيد اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون ديدش فتاده همچنين
بر جهيد و زد کله را بر زمين
چون بدين رنگ و بدين حالش بديد
خواجه بر جست و گريبان را دريد
گفت اى طوطى خوب خوش‌حنين
اين چه بودت اين چرا گشتى چنين
اى دريغا مرغ خوش‌آواز من
اى دريغا همدم و همراز من
اى دريغا مرغ خوش‌الحان من
راح روح و روضه و ريحان من
گر سليمان را چنين مرغى بدى
کى خود او مشغول آن مرغان شدى
اى دريغا مرغ کارزان يافتم
زود روى از روى او بر تافتم
اى زبان تو بس زيانى بر ورى
چون توى گويا چه گويم من ترا
اى زبان هم آتش و هم خرمنى
چند اين آتش درين خرمن زنى
در نهان جان از تو افغان مي‌کند
گرچه هر چه گوييش آن مي‌کند
اى زبان هم گنج بي‌پايان توى
اى زبان هم رنج بي‌درمان توى
هم صفير و خدعه‌ى مرغان توى
هم انيس وحشت هجران توى
چند امانم مي‌دهى اى بى امان
اى تو زه کرده به کين من کمان
نک بپرانيده‌اى مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
يا جواب من بگو يا داده ده
يا مرا ز اسباب شادى ياد ده
اى دريغا نور ظلمت‌سوز من
اى دريغا صبح روز افروز من
اى دريغا مرغ خوش‌پرواز من
ز انتها پريده تا آغاز من
عاشق رنجست نادان تا ابد
خيز لا اقسم بخوان تا فى کبد
از کبد فارغ بدم با روى تو
وز زبد صافى بدم در جوى تو
اين دريغاها خيال ديدنست
وز وجود نقد خود ببريدنست
غيرت حق بود و با حق چاره نيست
کو دلى کز عشق حق صد پاره نيست
غيرت آن باشد که او غير همه‌ست
آنک افزون از بيان و دمدمه‌ست
اى دريغا اشک من دريا بدى
تا نثار دلبر زيبا بدى
طوطى من مرغ زيرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزى داد و ناداد آيدم
او ز اول گفته تا ياد آيدم
طوطيى کيد ز وحى آواز او
پيش از آغاز وجود آغاز او
اندرون تست آن طوطى نهان
عکس او را ديده تو بر اين و آن
مى برد شاديت را تو شاد ازو
مي‌پذيرى ظلم را چون داد ازو
اى که جان را بهر تن مي‌سوختى
سوختى جان را و تن افروختى
سوختم من سوخته خواهد کسى
تا زمن آتش زند اندر خسى
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتش‌کش بود
اى دريغا اى دريغا اى دريغ
کانچنان ماهى نهان شد زير ميغ
چون زنم دم کتش دل تيز شد
شير هجر آشفته و خون‌ريز شد
آنک او هشيار خود تندست و مست
چون بود چون او قدح گيرد به دست
شير مستى کز صفت بيرون بود
از بسيط مرغزار افزون بود
قافيه‌انديشم و دلدار من
گويدم منديش جز ديدار من
خوش نشين اى قافيه‌انديش من
قافيه‌ى دولت توى در پيش من
حرف چه بود تا تو انديشى از آن
حرف چه بود خار ديوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بى اين هر سه با تو دم زنم
آن دمى کز آدمش کردم نهان
با تو گويم اى تو اسرار جهان
آن دمى را که نگفتم با خليل
و آن غمى را که نداند جبرئيل
آن دمى کز وى مسيحا دم نزد
حق ز غيرت نيز بى ما هم نزد
ما چه باشد در لغت اثبات و نفى
من نه اثباتم منم بي‌ذات و نفى
من کسى در ناکسى در يافتم
پس کسى در ناکسى در بافتم
جمله شاهان بنده‌ى بنده‌ى خودند
جمله خلقان مرده‌ى مرده‌ى خودند
جمله شاهان پست پست خويش را
جمله خلقان مست مست خويش را
مي‌شود صياد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ايشان را شکار
بي‌دلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هر که عاشق ديديش معشوق دان
کو به نسبت هست هم اين و هم آن
تشنگان گر آب جويند از جهان
آب جويد هم بعالم تشنگان
چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت مي‌کشد تو گوش باش
بند کن چون سيل سيلانى کند
ور نه رسوايى و ويرانى کند
من چه غم دارم که ويرانى بود
زير ويران گنج سلطانى بود
غرق حق خواهد که باشد غرق‌تر
همچو موج بحر جان زير و زبر
زير دريا خوشتر آيد يا زبر
تير او دلکش‌تر آيد يا سپر
پاره کرده‌ى وسوسه باشى دلا
گر طرب را باز دانى از بلا
گر مرادت را مذاق شکرست
بي‌مرادى نه مراد دلبرست
هر ستاره‌ش خونبهاى صد هلال
خون عالم ريختن او را حلال
ما بها و خونبها را يافتيم
جانب جان باختن بشتافتيم
اى حيات عاشقان در مردگى
دل نيابى جز که در دل‌بردگى
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق تست اين عقل و جان
گفت رو رو بر من اين افسون مخوان
من ندانم آنچ انديشيده‌اى
اى دو ديده دوست را چون ديده‌اى
اى گرانجان خوار ديدستى ورا
زانک بس ارزان خريدستى ورا
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهرى طفلى به قرصى نان دهد
غرق عشقي‌ام که غرقست اندرين
عشقهاى اولين و آخرين
مجملش گفتم نکردم زان بيان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان
من چو لب گويم لب دريا بود
من چو لا گويم مراد الا بود
من ز شيرينى نشستم رو ترش
من ز بسيارى گفتارم خمش
تا که شيرينى ما از دو جهان
در حجاب رو ترش باشد نهان
تا که در هر گوش نايد اين سخن
يک همى گويم ز صد سر لدن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید