دفتر اول از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
کرد حق و کرد ما هر دو ببين
کرد ما را هست دان پيداست اين
گر نباشد فعل خلق اندر ميان
پس مگو کس را چرا کردى چنان
خلق حق افعال ما را موجدست
فعل ما آثار خلق ايزدست
ناطقى يا حرف بيند يا غرض
کى شود يک دم محيط دو عرض
گر به معنى رفت شد غافل ز حرف
پيش و پس يک دم نبيند هيچ طرف
آن زمان که پيش‌بينى آن زمان
تو پس خود کى ببينى اين بدان
چون محيط حرف و معنى نيست جان
چون بود جان خالق اين هر دوان
حق محيط جمله آمد اى پسر
وا ندارد کارش از کار دگر
گفت شيطان که بما اغويتنى
کرد فعل خود نهان ديو دنى
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه گفتش اى آدم نه من
آفريدم در تو آن جرم و محن
نه که تقدير و قضاى من بد آن
چون به وقت عذر کردى آن نهان
گفت ترسيدم ادب نگذاشتم
گفت هم من پاس آنت داشتم
هر که آرد حرمت او حرمت برد
هر که آرد قند لوزينه خورد
طيبات از بهر کى للطيبين
يار را خوش کن برنجان و ببين
يک مثال اى دل پى فرقى بيار
تا بدانى جبر را از اختيار
دست کان لرزان بود از ارتعاش
وانک دستى تو بلرزانى ز جاش
هر دو جنبش آفريده‌ى حق شناس
ليک نتوان کرد اين با آن قياس
زان پشيمانى که لرزانيديش
مرتعش را کى پشيمان ديديش
بحث عقلست اين چه عقل آن حيله‌گر
تا ضعيفى ره برد آنجا مگر
بحث عقلى گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود
بحث جان اندر مقامى ديگرست
باده‌ى جان را قوامى ديگرست
آن زمان که بحث عقلى ساز بود
اين عمر با بوالحکم همراز بود
چون عمر از عقل آمد سوى جان
بوالحکم بوجهل شد در حکم آن
سوى حس و سوى عقل او کاملست
گرچه خود نسبت به جان او جاهلست
بحث عقل و حس اثر دان يا سبب
بحث جانى يا عجب يا بوالعجب
ض جان آمد نماند اى مستضى
لازم و ملزوم و نافى مقتضى
زانک بينايى که نورش بازغست
از دليل چون عصا بس فارغست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید