دفتر اول از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آمد او آنجا و از دور ايستاد
مر عمر را ديد و در لرز اوفتاد
هيبتى زان خفته آمد بر رسول
حالتى خوش کرد بر جانش نزول
مهر و هيبت هست ضد همدگر
اين دو ضد را ديد جمع اندر جگر
گفت با خود من شهان را ديده‌ام
پيش سلطانان مه و بگزيده‌ام
از شهانم هيبت و ترسى نبود
هيبت اين مرد هوشم را ربود
رفته‌ام در بيشه‌ى شير و پلنگ
روى من زيشان نگردانيد رنگ
بس شدستم در مصاف و کارزار
همچو شير آن دم که باشد کارزار
بس که خوردم بس زدم زخم گران
دل قوي‌تر بوده‌ام از ديگران
بي‌سلاح اين مرد خفته بر زمين
من به هفت اندام لرزان چيست اين
هيبت حقست اين از خلق نيست
هيبت اين مرد صاحب دلق نيست
هر که ترسيد از حق او تقوى گزيد
ترسد از وى جن و انس و هر که ديد
اندرين فکرت به حرمت دست بست
بعد يک ساعت عمر از خواب جست
کرد خدمت مر عمر را و سلام
گفت پيغامبر سلام آنگه کلام
پس عليکش گفت و او را پيش خواند
ايمنش کرد و به پيش خود نشاند
لاتخافوا هست نزل خايفان
هست در خور از براى خايف آن
هر که ترسد مر ورا ايمن کنند
مر دل ترسنده را ساکن کنند
آنک خوفش نيست چون گويى مترس
درس چه‌دهى نيست او محتاج درس
آن دل از جا رفته را دلشاد کرد
خاطر ويرانش را آباد کرد
بعد از آن گفتش سخنهاى دقيق
وز صفات پاک حق نعم الرفيق
وز نوازشهاى حق ابدال را
تا بداند او مقام و حال را
حال چون جلوه‌ست زان زيبا عروس
وين مقام آن خلوت آمد با عروس
جلوه بيند شاه و غير شاه نيز
وقت خلوت نيست جز شاه عزيز
جلوه کرده خاص و عامان را عروس
خلوت اندر شاه باشد با عروس
هست بسيار اهل حال از صوفيان
نادرست اهل مقام اندر ميان
از منازلهاى جانش ياد داد
وز سفرهاى روانش ياد داد
وز زمانى کز زمان خالى بدست
وز مقام قدس که اجلالى بدست
وز هوايى کاندرو سيمرغ روح
پيش ازين ديدست پرواز و فتوح
هر يکى پروازش از آفاق بيش
وز اميد و نهمت مشتاق بيش
چون عمر اغياررو را يار يافت
جان او را طالب اسرار يافت
شيخ کامل بود و طالب مشتهى
مرد چابک بود و مرکب درگهى
ديد آن مرشد که او ارشاد داشت
تخم پاک اندر زمين پاک کاشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید