دفتر اول از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
قصه‌ى رنجور و رنجورى بخواند
بعد از آن در پيش رنجورش نشاند
رنگ روى و نبض و قاروره بديد
هم علاماتش هم اسبابش شنيد
گفت هر دارو که ايشان کرده‌اند
آن عمارت نيست ويران کرده‌اند
بي‌خبر بودند از حال درون
استعيذ الله مما يفترون
ديد رنج و کشف شد بروى نهفت
ليک پنهان کرد وبا سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوى هر هيزم پديد آيد ز دود
ديد از زاريش کو زار دلست
تن خوشست و او گرفتار دلست
عاشقى پيداست از زارى دل
نيست بيمارى چو بيمارى دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقى گر زين سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل باشم از آن
گرچه تفسير زبان روشنگرست
ليک عشق بي‌زبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن مي‌شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقى هم عشق گفت
آفتاب آمد دليل آفتاب
گر دليلت بايد از وى رو متاب
از وى ار سايه نشانى مي‌دهد
شمس هر دم نور جانى مي‌دهد
سايه خواب آرد ترا همچون سمر
چون برآيد شمس انشق القمر
خود غريبى در جهان چون شمس نيست
شمس جان باقى کش امس نيست
شمس در خارج اگر چه هست فرد
مي‌توان هم مثل او تصوير کرد
شمس جان کو خارج آمد از اثير
نبودش در ذهن و در خارج نظير
در تصور ذات او را گنج کو
تا در آيد در تصور مثل او
چون حديث روى شمس الدين رسيد
شمس چارم آسمان سر در کشيد
واجب آيد چونک آمد نام او
شرح کردن رمزى از انعام او
اين نفس جان دامنم بر تافتست
بوى پيراهان يوسف يافتست
کز براى حق صحبت سالها
بازگو حالى از آن خوش حالها
تا زمين و آسمان خندان شود
عقل و روح و ديده صد چندان شود
لاتکلفنى فانى فى الفنا
کلت افهامى فلا احصى ثنا
کل شيء قاله غيرالمفيق
ان تکلف او تصلف لا يليق
من چه گويم يک رگم هشيار نيست
شرح آن يارى که او را يار نيست
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان بگذار تا وقت دگر
قال اطعمنى فانى جائع
واعتجل فالوقت سيف قاطع
صوفى ابن الوقت باشد اى رفيق
نيست فردا گفتن از شرط طريق
تو مگر خود مرد صوفى نيستى
هست را از نسيه خيزد نيستى
گفتمش پوشيده خوشتر سر يار
خود تو در ضمن حکايت گوش‌دار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آيد در حديث ديگران
گفت مکشوف و برهنه بي‌غلول
بازگو دفعم مده اى بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
مي‌نخسپم با صنم با پيرهن
گفتم ار عريان شود او در عيان
نه تو مانى نه کنارت نه ميان
آرزو مي‌خواه ليک اندازه خواه
بر نتابد کوه را يک برگ کاه
آفتابى کز وى اين عالم فروخت
اندکى گر پيش آيد جمله سوخت
فتنه و آشوب و خون‌ريزى مجوى
بيش ازين از شمس تبريزى مگوى
اين ندارد آخر از آغاز گوى
رو تمام اين حکايت بازگوى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید