نامه دهم از زبان معشوق به عاشق

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: منطق العشاق

افزودن به مورد علاقه ها
زهي! از جام مهرت مست گشته
ز کوباکوب هجران پست گشته
بسى در عشق گرم و سرد ديدى
کنون بنشين، که آن خود کشيدى
بگستر فرش و خلوت ساز جارا
که عزم آن شبستانت ما را
سحرگاهان دعاى مستجابت
به روى کار باز آورد آبت
دلارامى که از دامت رمان بود
تو گفتي: رام خواهد شد، همان بود
هر آن حاجت که ميخواهى برآرى
که رو در قبله اقبال دارى
به وصلم طلعتت فيروز گردد
شب تاريک هجران روز گردد
مخور اندوه، ازين پس شاد مى باش
ز بند هر غمى آزاد مى باش
دهانم را تو باشى مير ازين پس
به بوسيدن مکن تقصير ازين پس
کنار و بوسه اول چيز باشد
چو وقت آيد دگرها نيز باشد
دل من ترک وصل ديگران گفت
تويى همدم، تويى مونس، تويى جفت
رفيق من تو خواهى بود ازين پس
مرا از مهر و کين آن و اين بس
دلم در جستجويت جويت گرم گشته
چه جاى دل؟ که سنگش نرم گشته
از آن شوخى به راه آمد دل من
به جانت نيک خواه آمد دل من
چو باغ وصل را در برگشادى
جهان اندر جهان عيشست و شادى
ز رويم لاله و گل دسته مى بند
ز لعلم شکر اندر پسته مى بند
گهى با زلف پستم عشق مى باز
گهى ميگوى در گوش دلم راز
مشو نوميد و از من سر مپيچان
رخ از پيوند و يارى بر مپيچان
بيا، کز وصل من کارت بر آيد
به باغ من گل از خارت بر آيد
دلت را مژده اى مى ده به شادى
بگو او را دگر چون مژده دادى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید