نامه هفتم از زبان عاشق به معشوق

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: منطق العشاق

افزودن به مورد علاقه ها
سبک خيز، اى نسيم نوبهارى
چو ديدى حال من، پنهان چه داري؟
بدان سر خيل خوبان بر سلامى
بگو: کز خيل مشتاقان غلامى
به صد زارى سلامت مى رساند
نه يکدم، صبح و شامت مى رساند
زمين بوسيده، مى گويد به زارى
که: چون خاک زمين گشتم به خوارى
بينديش از فغان سوکواران
بترس از ناله شب زنده داران
نمى بردم گمان از رويت اينها
غريبست از چنان رويى چنينها
ز روى خوب، بد نيکو نيايد
ز روى زشت خود نيکو نيايد
مکن در پاى هجران پايمالم
ازين بهتر نظر مى کن به حالم
تو خوبي، ترک بايد کرد زشتى
در دوزخ فرو بند، اى بهشتى
گرفتار توام، غافل چرايي؟
چنين بد مهر و سنگين دل چرايي؟
بپالود از غمت خون دل من
دريغ! آن محنت بى حاصل من
به دست خود دل خود کرده ام ريش
پشيمانى چه سود از کرده خويش؟
نه کس در عاشقى حيران تر از من
نه کس در عشق سرگردان تر از من
ز سوداى تو گشت آواره اين دل
نکردى چاره بيچاره اين دل
تو رخ پوشيده اي، مهجور از آنم
ز من فارغ شدي، رنجور از آنم
دريغ! آن هر شبى بيدارى من
به بوى پرسشت بيمارى من
چه باشد گر دهان دردمندى
شود شيرين از آن لبها به قندي؟
من از پيوند اين صورت بريدم
چو مقصودى که مى جستم نديدم
چو نزديک خودم روزى نخوانى
شب خوش باد! من رفتم، تو دانى
برآوردم ز پاى اين خار و رستم
بيفگندم ز دوش اين بار و رستم
بسا دردى که از دورى کشيدم!
بسا رنجى که از هجر تو ديدم!



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید