جوانى خار کن بر خار مى خفت
کسى گل بر سرش کرد، آن جوان گفت
مرا تا خار دامن گير گشتست
گل اندر خاطرم کمتر گذشتست
ز خارى هر که او پيوند بيند
همان بهتر که: گل ديگر نچيند
به تنهايى مرا خارى تمامست
وصال گل به انبازى حرامست
درين بستان گل رنگين چه جويي؟
که دارد حسن او داغ دو رويى
اگر خارى کند وقت ترا خوش
بر افشان دامن گل را به آتش
ز گل رويان تر دامن چه جويي؟
که بر هرکس بخندد از دو رويى
بتان بى وفا خود را پرستند
دليران اين چنين بتها شکستند