در احوال خويش و صفت ممدوح

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: منطق العشاق

افزودن به مورد علاقه ها
در آن ايام کز من دور شد بخت
سراسر کار من بى نور شد سخت
مرا دولت ز خود پرتاب ميکرد
تنم پر تب، دلم پرتاب ميکرد
در ايام جوانى پير گشته
چو عنقا رفته، عزلت گير گشته
نه قوت را مجالى در مزاجم
نه دانش را وقوفى درعلاجم
تب ربعم به سال اندر کشيده
وز آن پشتم چو دال اندر کشيده
چه شبها اندرين معنى که گفتم!
نه خوردم دست ميداد و نه خفتم
فلک بر من بدين سان دور ميکرد
چراغ دوده علم وطهارت
گرامى گوهر درياى شاهى
گزيده ميوه باغ الهى
وجيه دين و دولت شاه يوسف
که دارد رتبت پنجاه يوسف
نصيرالدين طوسى را نبيره
که عقل از خلقت او گشته خيره
به اصل ارباب دانش را خلف او
نمودار بزرگان سلف او
زمين را از شکوهش زيب و زينست
سرور خلق و سر الوالدينست
گر از آباى او محروم بودى
« فهذالشبل من تلک الاسود»
جهانداري، که مانندش به عالم
نزايد دوده اولاد آدم
به پيروزى عزيز مصر بينش
شکوه يوسفى اندر جبينش
چنين فرخنده اي، با آن مناقب
ميان انجمن چون نجم ثاقب
ز من ده نامه اى در خواست ميکرد
ز هر نوعى شفيعان راست ميکرد
نشسته با رفيقاني، که بودش
ز ناگه التماسى رخ نمودش
که ما چون همسران باهم نشينيم
ز شعرت دفترى بايد که بينيم
کهن افسانها لختى ترش گشت
سخن چون کهنه شد خواننده کش گشت
درين فکرت نميخواهيم رنجت
برون کن رشته گوهر ز گنجت
دل از ده نامهاى کهنه سيرست
بگو ده نامه اى شيرين، که ديرست
حديثى تازه کن از سينه نو
سماطى در کش از لوزينه او
قلم در گفتهاى ديگران کش
ترا داريم، وقت ديگران خوش
نمودارى برون کن، تا بداند
که: صاحب قدرتي، هر کس که خواند
ز بهر نام خود ده نامه اى ساز
محبت را نبويى جامه اى ساز
سخن چون شد ازو يکسر شنيده
اجابت کردم و گفتم: به ديده
در آن عذرى نياوردم بر او
چو ديدم سر دولت در سر او
اساس گفتن ده نامه کردم
اشارت سوى نوک خامه کردم
به ذهنى تيره و طبعى فسرده
دلى از محنت و اندوه مرده
بگفتم در محبت چند نامه
که از ذوقش به سر ميگشت خامه
به استظهار آن کو را چو خوانند
بپوشند آن خطاهايى که دانند
مگر عذرم بزرگان در پذيرند
بزرگان خرده بر خردان نگيرند
که گويد عيب او؟ خود گر بگويد
کسى بايد کزو بهتر بگويد
ز بستان ضمير اين لاله اى بود
چو در تب گفته شد تبخاله اى بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید