شماره ٣٥٣: چشم او مى خورده و خود را خراب انداخته

غزلستان :: هلالی جغتائی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چشم او مى خورده و خود را خراب انداخته
تا نبيند سوى من، خود را بخواب انداخته
چيست دانى پردهاى غنچه بر رخسار گل؟
جلوه حسن تو او را در حجاب انداخته
چون نگردد عمر من کوته؟ که آن زلف دراز
رشته جان مرا در پيچ و تاب انداخته
يارب، آن زلفست بر روى تو؟ يا خود باغبان
سنبل تر چيده و بر آفتاب انداخته
با وجود آنکه ما را تاب ديدار تو نيست
گه گهى آيى برون، آن هم نقاب انداخته
گر بکويت هر دم آيم، بگذرم، عيبم مکن
شوق ديدار توام در اضطراب انداخته
بى تو در گلشن هلالى نيست خرم، بلکه او
دوزخى ديدست و خود را در عذاب انداخته



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید