شماره ٢٩٨: جان بحسرت نتوان بى رخ جانان دادن

غزلستان :: هلالی جغتائی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جان بحسرت نتوان بى رخ جانان دادن
خواهمش ديدن و حيران شدن و جان دادن
دو جهان در عوض يک سر موى تو کمست
دل و جان خود چه متاعيست که نتوان دادن؟
جرعه اى بخش از آن لب، که ثوابيست عظيم
تشنه را آب ز سر چشمه حيوان دادن
خال اگر نيست رخ خوب ترا ز آن سببست
که بمورى نتوان ملک سليمان دادن
تا کى افسانه خود پيش خيالت گويم؟
درد سر اين همه خوش نيست بمهمان دادن
بى تو هجران بسرم گر اجل آرد روزى
مى توان جام خود از شوق بهجران دادن
گر چنين موج زند اشک هلالى هر دم
خانمان را همه خواهيم بتوفان دادن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید