هر شبى گويم که: فردا ترک اين سودا کنم
باز چون فردا شود امروز را فردا کنم
چون مرا سودايت از روز نخستين در سرست
پس همان بهتر که آخر سر درين سودا کنم
اى خوشا! کز بيخوديها سر نهم بر پاى او
بعد از آن از شرم نتوانم که سر بالا کنم
اى که ميگويي: دل گم گشته خود را بجوى
من که خود گم گشته ام او را کجا پيدا کنم؟
بس که خوارم، از سگانت شرم مى آيد مرا
چند خود را در ميان مردمان رسوا کنم؟
من کيم تا از غلامان تو گويم خويش را؟
من چه سگ باشم که در خيل سگانت جا کنم؟
عاشق مستم، هلالي، مجلس رندان کجاست؟
تا دل و جان را فداى ساقى زيبا کنم