عجب شکسته دل و زار و ناتوان شده ام!
چنان که هجر تو ميخواست، آنچنان شده ام
تو آفتابى و من ذره، ترک مهر مکن
که در هواى توام، گر بر آسمان شده ام
بگفتگوى تو افسانه گشته ام همه جا
بجستجوى تو آواره جهان شده ام
خداى را، دگر، اى باد، سوى من مگذر
که من بکوى کسى خاک آستان شده ام
چه گويم از تن بيمار و کنج محنت خويش؟
بتنگناى لحد مشت استخوان شده ام
دلم ز شادى عالم گرفته است ولى
غمى که از تو رسيده است شادمان شده ام
از آن شده است، هلالي، دلم شکاف شکاف
که ناوک غم و اندوه را نشان شده ام