شماره ٢٠٠: آه! از آن شوخ، که تا سر نشود خاک درش

غزلستان :: هلالی جغتائی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آه! از آن شوخ، که تا سر نشود خاک درش
بر سر عاشق بيچاره نيفتد گذرش
اى که از عاشق خود دير خبر مى پرسى
زود باشد که بپرسى و نيابى خبرش
آه سرد از دل پر درد کشيدم سحرى
غافلان نام نهادند: نسيم سحرش
من که رشک آيدم از خال سيه بر لب او
چون پسندم که نشيند مگسى بر شکرش؟
همچو فرهاد بهر کوه که بردم غم خويش
زير آن بار گران سنگ شکستم کمرش
زاهد از عشق بتان خواست مرا توبه دهد
مدعى بين، که خدا عقل نداد اينقدرش
گر دلم زار شد از عشق بتان، غم مخوريد
بگذاريد، که مى خواهم ازين زار ترش
لاله بر خاک شهيد تو جگر گوشه ماست
که برآورده بداغ دل خونين جگرش
منظر چشم هلالى وطنش باد، که هست
ميل هم صحبتى مردم صاحب نظرش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید