نمى توان بتو شرح بلاى هجران کرد
فتاده ام ببلايي، که شرح نتوان کرد
ز روزگار مرا خود هميشه دردى بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
بلاى هجر تو مشکل بود، خوش آن بيدل
که مرد پيش تو و کار بر خود آسان کرد
خيال کشتن من داشت وه! چه شد يارب؟
کدام سنگدل آن شوخ را پشيمان کرد؟
جراحت دل ما بر طبيب ظاهر نيست
که تير غمزه او هر چه کرد پنهان کرد
نيافت لذت ارباب ذوق، بى دردى
که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد
هلالي، از دل مجروح من چه مى پرسي؟
خرابه اى که تو ديدى فراق ويران کرد