از آن تنهايى ملک غريبى شد هوس ما را
که روزى چند نشناسيم ما کس را و کس ما را
ز دست ما اگر پا بوس خوبان بر نمى آيد
همين دولت که: خاک پاى ايشانيم بس مارا
براه محمل جانان چنان بيخود نيم امشب
که هوش رفته باز آيد بفرياد جرس ما را
بآب چشم ما پرورده شد خار و خس کويش
ولى گلهاى حسرت ميدمد زان خار و خس ما را
گر از دل هر نفس اين آه عالم سوز برخيزد
کسى ديگر نخواهد ساخت با خود همنفس ما را
ز دست ما کشيدى طره و صد جا گره بستى
که کوته گردد و ديگر نباشد دسترس ما را
هلالي، روزگارى شد که دور از گلشن رويش
فلک دل تنگ ميدارد چو مرغان قفس ما را