رسيد نغمه اى از باده نوشى تو به گوشم
که چون خم مى و چون ناى نى به جوش و خروشم
کجاست نرمى و کيفيتى و نشئه عشقى
که مى نخورده از آنجا برون برند به دوشم
ز خامکارى تدبير خود فتاده به خنده
خرد چو ديد که آورد آتش تو بجوشم
قياس حيرتم اى قبله مراد ازين کن
که با هزار زبان در مقابل تو خموشم
قسم به نرگس مردم فريب عشوه فروشت
که آن چه از تو خريدم به عالمى نفروشم
تو بدگمان به من و من برين که راز تو بدخو
بهر لباس که بتوانم به قدر وسع بکوشم
رسيدصاف به درد و به جاست بانگ دهاده
به اين گمان که درين بزم من هنوز بهوشم
عجب که ساقى اين بزم محتشم به در آرد
به باده تا به ابد ازخمار مستى دوشم