شماره ٥٢٩: به جرم اين که گفتم سوز خود با عالم افروزى

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
به جرم اين که گفتم سوز خود با عالم افروزى
چو شمع استاده ام گريان که خواهد کشتنم روزى
از آن چون کوکبم پيوسته اشک از ديده مى ريزد
که چون صبح از دلم سر مى زند مهر دل افروزى
نگشتى ماه من هر شب ز برج ديگران طالع
اگر بودى من بى خانمان را بخت فيروزى
ندارم در شب هجران درون کلبه احزان
به غير از ناله دم سازى وراى گريه دلسوزى
ز شادى جهان فارغ ز عيش دهر مستغنى
دل غم پرورى داريم و جان محنت اندوزى
دلم شد چاک چاک از غم کجائى اى کمان ابرو
که مى خواهم ز چشم دلنوازت تير دلدوزى
نبودى بى نظام اين نظم صبيان تا به اين غايت
اگر گه گاه بودى محتشم را نکته آموزى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید