شماره ٥٠٣: گذرى بناز و گوئى ز چه باز دلگرانى

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گذرى بناز و گوئى ز چه باز دلگرانى
ز چه دل گران نباشم که تو يار ديگرانى
دل و ديده نيست ممکن که شوند سير از تو
که شراب بى خمارى و بهار بى خزانى
بره و داد چندان که من قديم پيمان
ز وفا گران رکابم تو صنم سبک عنانى
ز براى صيد جانها چو شکار پيشه ترکان
ز نگاه در کمينى ز کرشمه در کمانى
به زمان حسن يوسف چه خلاص بوده دوران
ز تو که آفت زمينى و در آخر الزمانى
تو به طفلى آنچ نانى به جمال و شان که گويا
مه آسمان نشينى شه پادشه نشانى
ز تو گرچه خلق شهرى به جفا شدند پنهان
تو بمان که بى دلان را به دل هزار جانى
تو به يک جهان دل و جان نکنى اگر قناعت
که جهان کنم فدايت که يگانه جهانى
ره دشمنيست گر اين که فراق مى کند سر
بمن اى کشنده دشمن تو هنوز مهربانى
سزد ار به تيغ غيرت ببرم زبان خود را
که منم زبان دهرو تو به غير هم زبانى
گه باد چون بود چون به گياه خشک آتش
بت آدمى کش من تو به محتشم چنانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید