شماره ٤٥٩: چون برفروزد آينه زان آفتاب رو

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چون برفروزد آينه زان آفتاب رو
رو سوى هر که آورد آتش زند در او
سيلاب تيغ بار چنان تيز رو فتاد
کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو
زلف تو جادوئيست برآتش گرفته جا
چشم تو آهوئيست به مردم گرفته خو
مشرب رواج يافته چندان که محتسب
مى مى کشد به بزم حريفان سبو سبو
در دير کرد غسل به مى آن که زا ورع
بر اسمان نگاه نمى کرد بى وضو
اى دوستان فغان که من ساده لوح را
کشتند بى گناه بتان بهانه جو
از دولت گدائى آن ماه محتشم
بهر تو آمد اين لقب از آسمان فرو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید