شماره ٤٠٣: فتنه مى خيزد از آن ترکانه دامن برزدن

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
فتنه مى خيزد از آن ترکانه دامن برزدن
عشوه مى ريزد از آن مستانه گل بر سر زدن
ترک چشمش دارد آيا از کدام استاد ياد
دست از تمکين به جنبانيدن خنجر زدن
شير دلرا کند گرد لشگر حسنش ز جا
نيست آسان خويش را بر قلب اين لشگر زدن
قسمى از بيگانگى دارد که مى بارد از آن
خانه دل را به دست آشنائى در زدن
باده در خلوت کشيدن هاى او را در قفاست
سر ز جائى برزدن آتش به عالم در زدن
يک جهان لطف است ازو بعد از تواضعهاى عام
سر ز من پيچيدن اندر حالت ساغر زدن
نرگس خنجرزن او زخم خنجر خورده را
مى کشد از انتظار خنجر ديگر زدن
پيش آن چشم اى غزالان عشوه چشم شما
نيست جز بر چشم مردم مشت خاکستر زدن
محتشم پروانه آن شمع گشتى واى تو
نيست کار سرسرى گرد سر او پر زدن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید