شماره ٣٩٩: به هجران کرده بودم خو که ناگه روى او ديدم

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
به هجران کرده بودم خو که ناگه روى او ديدم
کمند عقل بگسستم ز نو ديوانه گرديدم
گرفتم پنبه آسايش از داغ جنون يعنى
به باغ عاشقى از سر گل ديوانگى چيدم
دلم زان آفت جان بود فارغ وز بلا ايمن
ز آفت دوستى باز آن بلا برخود پسنديدم
ز راه عشق بر مى گشتم آن رعنا دچارم شد
ازان راهى که مى رفتم پشيمان بازگرديدم
هنوزم با نهال قامتش باقيست پيوندى
که هرجا ديدم او را جلوه گر چون بيد لرزيدم
چنان ترسيده ام از غمزه مردم شکار او
که هرگاه آن پرى در چشمم آمد چشم پوشيدم
در آن ره محتشم کان سروقد ميرفت و من در پى
زمين فرسوده شد از بس که بر وى چهره ماليدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید