شماره ٣٦٠: گرچه ناچار از درت اى سرو رعنا مى روم

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گرچه ناچار از درت اى سرو رعنا مى روم
از گرفتارى دلم اينجاست هرجا مى روم
رفتنم را بس که ميترسم کسى مانع مى شود
مى روم امروز و مى گويم که فردا مى روم
رفته خضر ره ز پيش اما من گم کرده پى
هست تا سر مى کشم يا هست تا پا مى روم
عقل و دين و دل که مخصوصند بهر الفتت
مى گذارم با تو وحشى انس تنها مى روم
مى روم در پى بلاى هجر از ياد وصال
اشگم از چشم بلا بين ميرود تا مى روم
گفتيم کى خواهى آمد باز حال خود بگو
حال من در پرده غيب است حالا مى روم
واى بر من محتشم ز غايت بيچارگى
در رهى کانرا نهايت نيست پيدا مى روم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید