شماره ٣٥٨: خوش آن ساعت که خندان پيشت اى سيمين بدن ميرم

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خوش آن ساعت که خندان پيشت اى سيمين بدن ميرم
تو باشى بر سر بالين من گريان و من ميرم
چنان مشتاقم اى شيرين زبان طرز کلامت را
که گربندى زبان سوزم و گر گوئى سخن ميرم
منم نخل بلند قامتت راآن تماشائى
که گر آسيب دستى بيند آن سيب ذقن ميرم
همايانم به زاغان باز نگذارند از غيرت
ز سودايت به صحرائى که بى گور و کفن ميرم
من آن مسکين کنعان مسکنم کز يوسف اندامى
زند گر بر مشامم باد بوى پيرهن ميرم
نمى دانم که شيرين مرا خصم من از شادى
چسان پرسش کند روزى که من چون کوه کن ميرم
چو پا تا سر وجودم شد وجدت جاى آن دارد
که از بهر سرا پاى وجود خويشتن ميرم
مگر خود برگشايد ناوکى آن شوخ و نگذارد
که از دير التفاتيهاى آن ناوک فکن ميرم
نگردد محتشم تا عالمى از خون من محزون
به اين جان حزين آن به که در بيت الحزن ميرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید