شماره ٣٤٧: به خود دوشينه لطفى از اداى يار فهميدم

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
به خود دوشينه لطفى از اداى يار فهميدم
وز آن يک لطف صد بى تابى از اغيار فهميدم
ز عشقم گوئى آگاه است کامشب از نگاه او
حجاب آلوده تغييرى در آن رخسار فهميدم
به تمکينى که مژگانش به جنبيدن نشد مايل
تواضع کردنى زان نرگس پرکار فهميدم
چنان تير اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت
که چون پيکان گذشت از دل من افکار فهميدم
چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم
که چون تن دست شست از جان من بيمار فهميدم
به لطفم گفت حرف آشنا ليک آن چنان حرفى
که من پهلو نشين بودم ولى دشوار فهميدم
ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستى
ز لعلش سرزد انکارى کزو اقرار فهميدم
نويد وعده کز دست بوس افتاده بالاتر
ز شيرين جنبش آن لعل شکربار فهميدم
رخش تا يافت تغيير از نگاهم هرکه در مجلس
نهانى کرد حرف خود باو اظهار فهميدم
چو تير غمزه بر من کرد پرکش در دلش بيمى
ز اغيار از توقف کردن بسيار فهميدم
برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم
که طرح بزم خاصى از اداى يار فهميدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید