شماره ٣٣٧: او کشيده خنجر و من جامه جان کرده چاک

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
او کشيده خنجر و من جامه جان کرده چاک
راى و قتل منست و من براى او هلاک
زان رخم حيران آن صانع که پيدا کرده است
آتش خورشيد پرتو ز امتزاج آب و خاک
دى به آن ماه عجم گفتم فدايت جان من
گفت نشنيدم چه گفتى گفتمش روحى فداک
از غم مرگ و عذاب قبر آزادم که هست
قتل من از دست يار و خاک من در زير تاک
بوالعجب دشتى است دشت حسن کز نازک دلى
آهوان دارند آنجا خوى شير خشمناک
جنبش درياى غم در گريه مى آرد مرا
مى زند طوفان اشگ من سمک را برسماک
محتشم هرچند گرديدم نديدم مثل تو
خيره طبعى بى حد از کافر دلى بى ترس و باک



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید