شماره ٣١١: سحر به کوچه بيگانه اى فتادم دوش

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سحر به کوچه بيگانه اى فتادم دوش
فتاد ناگهم آواز آشنا در گوش
که خوش به بانگ بلند از خواص مى مى خواست
ازو دهاده و زا اهل بزم نوشانوش
من حزين تن و سر گوش گشته و رفته
ز پا تحرک و از تن توان و از دل هوش
ستادم آن قدر آن جا که داد مرغ سحر
هزار مرتبه داد خروش و گشت خموش
صباح سر زده آن کو صبوح کرده بتى
گران خرام و سرانداز و بيخود و مدهوش
گرفته بهر وى از پاس و اقفان سر راه
نموده تکيه گهش نيز محرمان سر و دوش
چو پيش رفتم خود را زدم در آن آتش
که بود آن که ازو ديگ سينه ميزد جوش
ز بى شعوريم اول اگر ز جا نشناخت
شناخت عاقبت اما ز طرز راه و خروش
چنان به تنگ من از سرخوشى درآمد تنگ
که گوئى آمده تنگم گرفته در آغوش
اگرچه جاى هزار اعتراض بود آن جا
بر آن قدح کش بى قيد کيش عشرت کوش
نگفت محتشم از اقتضاى وقت جز اين
که مى ز بزم رود خود به کوى باده فروش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید