شماره ١٥: صبح آن که داشت پيش تو جام شراب را

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
صبح آن که داشت پيش تو جام شراب را
در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را
مه نيز تافتد ز تو در بحر اضطراب
شب جام گير و برفکن از رخ نقاب را
ممنون ساقيم که به روى تو پاک ساخت
زان آب شعله رنگ نقاب حجاب را
اى تير غمزه کرده به الماس خشم تيز
درياب نيم کشته ز هر عتاب را
از هم سرو تن و دل و جان مى برند و نيست
جز لشگر غمت سبب انقلاب را
در من فکند ديدن او لرزه واى اگر
داند که چيست واسطه اضطراب را
ديديم چشم جادوى آن مه شبى به خواب
اما دگر به چشم نديديم خواب را
در گرم و سرد ملک نکوئى فغان که نيست
قدرى دل پرآتش و چشم پر آب را
او مى شود سوار و دل محتشم طپان
کو پردلى که آيد و گيرد رکاب را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید