يک ره بکن ز غمزه خونين اشارتى
کافتد ز فتنه در همه آفاق غارتى
چندين به شهر دزدى دلها کجا شود؟
در ديده گر ز چشم تو نبود اشارتى
آن را که مى کشي، به ازين نيست خونبهاش
از سر کنيش زنده، گر آيى زيارتى
گر بى رخت عمارت عمرم کند سپهر
بادا خراب، يارب ازينسان عمارتى
گويند دوست وعده به شمشير مى کند
آن بخت کو که يابم از ايشان بشارتى
من وصف آن جمال چگونه کنم که هيچ
فيروزمند نيست بر آنم عبارتى
عشق آتش است، خسرو، اگر سوزدت مرنج
دانى که آتشى نبود بى حرارتى