من نديدم چون تو هرگز دلبرى
سرکشى عاشق کش و غارتگرى
از تو يک ناز و ز خوبان عالمى
وز تو تيرى و ز دلها لشکرى
از زمين پنهان بماند آفتاب
گر برآيى بامداد از منظرى
من سرى دارم که در پايت کشم
گر تو در خوبى ندارى همسرى
از کجا بر روزگار من فتاد
چون تو سنگين دل بلاى کافرى
دست نه بر سينه ام تا بنگرى
آتش پوشيده در خاکسترى
ماند چشمم روز و شب در چارسو
تا مگر ناگه در آيى از درى
من که از خود بر تو غيرت مى برم
چون توانم ديدنت با ديگرى
هر که ديد از چشم خسرو خون روان
گشت هر مو بر تن او نشترى